رجائي فرزند ملّت






در سال 1312 در قزوين متولد شد.پدرش در بازار مغازه خرازي داشت.در چهار سالگي پدرش را از دست داد و مادرش با شکستن بادام،فندق و گردو و پاک کردن پنبه در خانه،آبرومندانه زندگي اش را اداره مي کرد.
از همان کودکي با صداي دلنشين خود نوحه سراي هيئت نوجوانان محله شان بود. در 13 سالگي به تهران مهاجرت کردند.او به خاطر تأمين زندگي، در جنوب تهران دست فروشيمي کرد و مدتي هم در بازار تهران شاگردي مي کرد.وقتي 17ساله شد، به خدمت نيروي هوايي درآمد.پس از دريافت مدرک ديپلم از ارتش استعفا کرد.در اين دوران با جمعيت فداييان اسلام آشنا مي شود و در درس آيت الله طالقاني شرکت مي کند.سپس شغل معلمي را برگزيد؛شغلي که تا آخر عمر به آن عشق مي ورزيد.
در جريان مبارزات انقلابي،دستگير شد و طي 14 ماه بازجويي در زير شکنجه هاي کميته مشترک ضد خرابکاري هيچ اطلاعاتي را لو نداد.خود ايشان مي گويد:«من قبل از ورود به اتاق شکنجه،پيوسته دل به خدا مي سپردم.آياتي از قرآن راتلاوت مي کردم و دعاهاي خاصي مي خواندم کاملاً حس مي کردم وجودم يک پارچه مقاومت است.شلاقها و شکنجه ها و ضربان مشت و لگد تدريجاً بر بدنم بي خاصيت مي شد.روزهايي بر من چنين گذشت و من به همه آنها چنان عادت کرده بودم که اگر روزي به سراغم نمي آمدند،آن روز را زيان ديده مي پنداشتم که نکند روي کردن من به خدايم کم رنگ شود».
پس از پيروزي انقلاب به پيشنهاد شهيد باهنر مدتي در دولت موقت عهده دار سرپرستي وزارت آموزش و پرورش شد.طي 9 ماه حضور در آموزش و پرورش تلاش کرد خدمات آموزشي عادلانه ارائه شود.همچنين تغيير محتواي کتب درسي، تغيير نظام آموزشي و تربيت معلم براي نسل انقلابي از مؤثرترين برنامه هاي او بود.
در انتخابات اولين دوره مجلس شوراي اسلامي به نمايندگي از مردم تهران به مجلس راه يافت.سپس علي رغم مخالفتهاي بني صدر،به نخست وزيري منصوب شد و بعد با رأي قاطع مردم براي رياست جمهوري برگزيده شد.
سرانجام در ساعت 3 عصر ساختمان نخست وزيري منفجر شد و بدن سوخته اش را فقط همسرش توانست شناسايي کند!
اما همه رجايي را با اين سرگذشت نمي شناسد.خيلي از مردم با زندگينامه او آشنا نيستند،اما باز رجايي را مي شناسند!چون رجايي را با سيره و رفتار و اعمالش مي شناسند.آنها مردي را مي شناسند ثابت قدم،ظاهر و باطنش يکي و از دست فروشي تا رياست جمهوري اش ذره اي در عقايد،رفتار اعمالش و خط مشي اش تغيير نکرد و رجايي همان مقلد امام و فرزند ملت باقي ماند.

نماز جماعت، اولين کار

معلمهاي دبيرستان «کمال» جلسه ماهانه اي داشتند که در ان هم قرآن خوانده و تفسير مي شد و هم موضوعات سياسي و مسايل روز به بحث گذاشته مي شد که شهيد رجايي هم در آن شرکت داشت.بعد از اذان مغرب با نماز جماعت شروع مي شد.در سال 44 در يکي جلسات آقاي جلال الدين فارسي از آقاي رجايي پرسيد:اگر حکومت اسلامي بشود و تو نخست وزير بشوي،چه کار مي کني؟آقاي رجايي بلافاصله جواب داد:اولين کاري که مي کنم،اين است که نماز جماعت را در ادارات برقرار مي کنم.همه به جواب ايشان خنديدند؛چون هيچ کس تصور نمي کرد حکومت پهلوي ساقط و آقاي رجايي نخست وزير شود.اما پانزده سال بعد از راديو و تلويزيون شنيدم محمدعلي رجاي به عنوان نخست وزير،بخشنامه اي به کليه وزارتخانه ها و سازمانها در مورد نماز اول وقت صادر کرد.

هم رنگ حقيقت

آقاي رجايي در بالاي برگه امتحاني هميشه يک جمله آمونده مي نوشت.يک بار بالاي ورقه امتحاني نوشتهبود:«خواهي نشوي رسوا،هم رنگ حقيقت شو». ايشان با اين شعار خط بطلاني بر شعار معروف آن زمان که«خواهي نشوي رسوا،هم رنگ جماعت شود»،کشيد و در حقيقت ذهن ما را متوجه انحرافي بودن آن شعار کرد.

ناهار وزير

صاحب مغازه اي تعريف مي کند:زماني که آقاي رجايي کفلين آموزش و پرورش بود،يک روز با راننده خود به مغازه من آمد.ديدم نان بربري و پنير گرفته اند.از من هم خربزه گرفتند و رفتند.بعدها معلوم شد در بازديد از يک اداره ناهار مفصلي براي او ترتيب داده بودند.او پرسيده بود:اين ناهار مال کيست؟گفته بودند:براي شما تدارک ديده ايم.پرسيده بود:اين همه غذا براي من!
در پي اين اعتراض از آن جا بيرون آمده و آن روز ناهارش را نان و پنير و خربزه انتخابکرده بود.

گلابي نوبر

روزي از روزهاي گرم تابستان سال 1360 بود و هنوز گلابي به بازار نيامده بود.براي يکي از برادران يک عدد گلابي به عنوان نوبرانه آورده بودند،او هم آن را به منشي آقاي رجايي داد تا براي رفع خستگي تقديم نخست وزير بکند...
آقاي رجايي که تا آن وقت سخت مشغول به کارش بود،وقتي چشمش بع آن گلابي با آن وضعيت شسته و آماده براي خوردن افتاد،با پرس و جوي خاصي به اصل جريان واقف شد و همان برادر را که اين کار را کرده بود،خواست.وقتي او همراه با شخص ديگري به اطاقش وارد شدند،گفت:«فکر مي کنيد محمدرضا چگونه شاه شد؟شاهنشاهي او از همين جا شروع شد،يک روز با گلابي نوبر،يک روز با فلان ميوه ناياب و روز ديگر با يک پديده نادر و... يک دفعه او با همين چيزها ديد به راستي شاه شده است.همان طور که بني صدر با همين تعارفات اطرافيان به خيال خود سپهسالار ايران شده بود.شما اگر مي خواهيد به من خدمتي کنيد، گاهي يادم بياوريد که من همان محمدعلي رجايي، فرزند عبدالصمد،اهل قزوينم.قبلاً دوره گردي مي کردم و در آغاز نوجواني قابلمه و باديه فروش بودم».

دروغ انتخاباتي ، هرگز!

در زير عکس معروفي که يک پيرمرد چانه ايشان را گرفته است،ما از قول آن پيرمرد نوشتهبوديم:من از تو حمايت مي کنم،ولي از تو مي خواهم که بروي و اسلام را پياده کني.
اين تنها پوستر تبليغاتي رياست جمهوري او بود.ديديم اگر اين متن را از زبان آن پيرمرد بياوريم، خيلي گيرايي دارد،ولي ايشان با متن مخالفت کرد و گفت:اين دروغ است؛چون اين پيرمرد در اين ديدار چيز ديگري به من گفت و مطلبش اين نبود. هرچه ما با اصرار زياد به او گفتيم اين،يک کار تبليغي است،ايشان نپذيرفت و گفت:نه،چاپ اين عکس،به تنهايي و بدون متن کافي است.

اتاق منشي

وقتي آقاي رجايي به ساختمان نخست وزيري آمد،اتاق سابق نخست وزيري را براي منشي اش اختصاص داد که اتاق بزرگي در ابعاد 5×8 متر بود و اتاق کوچک منشي و دفتر سابق نخست وزيري را براي خودش انتخاب کرد؛چون اتاق او طوري بود که جلوتر از اتاق دفتر و منشي قرار داشت و ملاقات کنندگان مي توانستند يکراست وارد اطاق نخست وزير شوند.

آمده ايم تا مشکلات مردم را حل کنيم

يک بار شهيد رجايي يکي از دوستانش را از کار برکنار کرد.وقتي از او پرسيدند:چرا چنين کردي؟گفت:اين آقا هنوز جا خودش نکرده است، مي گويد:خانه سيصد متري ام براي خانواده و محافظين کوچک است.يکي از خانه هاي مصادره شده طاغوتيان را به من واگذاريد يا بفروشيد.به او گفتم:آقا جان!ما انقلاب نکرده ايم که خانه هاي مردم را مصادره و خودمان در آنها سکونت کنيم؛ما آمده ايم مشکلات مردم را حل کنيم.اگر قرار باشد مثل آنها(طاغوتيها) زندگي کنيم،مشکلات مردم را فرا موش خواهيم کرد.

قيمت،مناسب است

يکي از جمعه هاي آخر مهرماه سال 1359 بود.وقتي نماز جمعه فرا رسيد و آقاي رجايي با لحني ملاطفت آميز پرسيد به نماز جمعه نمي آييد؟همه سوار يک اتومبيل قديمي شديم.آقاي رجايي به راننده گفت:لطفاً از طرف سرچشمه برويد.پس از آنکه نزديک کوچه زغاليها رسيديم،به راننده تذکر داد تا اتومبيل را کمي آهسته تر براند.او با کنجکاوي به اطراف توجه داشت.صاحبان چرخ دستيها مشغول فروش ميوه هاي فصل بودند.بعضي مغازه ها نيز باز بودند.پس از عبور از سرچشمه گفت:خدا را شکر،قيمت ميوه ها با وجود جنگ مناسب است.

کولر به نوبت

به دليل خط ترورهاي منافقين،ما مجبور بوديم تابستان پنجره هاي اتاق را ببنديم.اتاقها خيلي گرم مي شدند و چون تا آن زمان کولر نداشتيم،آقاي رجايي در تعاوني محلي،براي کولد ثبت نام کرد.در آن زمان اين نوع کالاها جيره بندي و از طريق قرعه کشي عرضه مي شد.يک روز ديديم بدون آنکه با ما حرفي بزنند،يک کولر آورده اند و مي خواهند نصب کنند.به آقاي رجايي تلفن کردم و ايشان هم تعجب کرد.پرسيدم:شما گفته ايد کولر بياورند؟گفت:نه،من چيزي نگفته ام و شما مي توانيد آن را قبول نکنيد و برگردانيد.
بعدها وقتي پرسيده شد که چرا کولر را برگردانيد؟پاسخ داد:ما هم مثل همه بايد در نوبت برويم و اگر قرار است به من کولر داده شود،به خاطر مسئوليتي که دارم بايد آخرين نفري باشم که کولر مي گيرم.

خلاف عرف ديپلماسي

وقتي آقاي رجايي به رياست جمهوري تعيين شد،«فرانسوا ميتران»رييس جمهوري فرانسه مثل خيلي از رؤساي جمهوري به او تبريک گفت.آقاي رجايي در پاسخ وي نوشت:«اين عرف ديپلماسي که شما به آن معتقديد،من به آن معتقد نيستم.شما از يک طرف به عراق ميراژ (هواپيماي جنگي)مي دهيد و از طرف ديگر به من به عنوان رياست جمهوري کشور اسلامي ايران که کشورش مورد تهاجم عراق واقع شده تبريک مي گوييد.از اين دو کار شما يکي درست است و ديگري نادرست».
عده اي اعتراض کردند و گفتند: اين نحو پاسخ ديپلماسي نبود!ولس آقاي رجايي گفت:«ما رئيس جمهور و نخست وزير نشده ايم که به سياستمداران باج بدهيم و از آنها باج بگيريم».

قسمتي از وصيتنامه ايشان

«اين بنده کوچک خداوند بزرگ با اعتراف به يک دنيا اشتباه،بي توجهي به ظرافت مسئوليت،از خداوند رحيم،طلب عفو و از همه برادران و خواهران متعهد ،تقاضاي آمرزش خواهي مي کنم.
وصيت حقيقي من،مجموعه زندگي من است.به همه چيزهايي که گفته ام و توصيه هايي که داشته ام در رابطه با اسلام و امام با انقلاب تأکيد مي نمايم.
به کسي تکليف نمي کنم،ولي گمان مي کنم اگر تمام جريان زندگي مرا به صورت کتاب درآورند،براي دانش آموزان مفيد باشد...».
منابع
خواندنيهايي از زندگي يک رييس جمهور؛رمز جاودانگي؛سيره شهيد رجايي و خاطراتي از شهيد رجايي.
منبع:ماهنامه قرآني،آموزشي نسيم وحي (شماره اول)